Monday, February 6, 2012

«دعاي سفر و پيروزي!!»

تاريخ‌نويسان نوشته‌اند: روزي نادر راهي جنگي سرنوشت‌ساز بود، هنگامي كه به ميدان اردوگاه سپاه آمد، تا نيروهاي خود را «سان» ببيند و راهي ميدان جنگ شود، يكي از ملايان كه هنوز نادر را به درستي نمي‌شناخت، با شتاب نزد وي آمد و سر در گوش او نهاد تا «دعاي سفر و پيروزي!!» براي او بخواند. نادر خود را واپس كشيد و گفت: چه مي‌خواهي؟ ملاي چاپلوس و متملق، كرنشي كرد و گفت: قربان، من «دعاي سفر و پيروزي» براي شما مي‌خوانم كه ان‌شاءالله با سرافرازي به پايتخت بازگرديد. نادر ته تبرزين خود را بالاي پيشاني ملا نهاد و فشار اندكي به عمامه‌ي او وارد كرد بگونه‌اي كه عمامه‌ي او از پشت سر به زمين افتاد و گفت: - مردك، تو كه نه قيافه‌ات به ايراني مي‌آيد، نه رخت ايراني برتن داري و نه به زبان فارسي در گوش من سخن مي‌گويي، چه دلبستگي‌اي به اين سرزمين داري؟ برو، و از پيش چشمم دور شو.

No comments:

Post a Comment